۱۴۰۱ مرداد ۲۳, یکشنبه

بدون عنوان ولی با دلیل

 

تو چه می دانی که درین یک سال نه،‌ یک سال و سه ماه گذشته که من چه دیده ام و چه کشیده ام،‌ شاید دیگرانی باشند که از من بیشتر و بیشتر زجر کشیده باشند اما تو چه میدانی که من چقدر بغض کرده ام و چقدر اشک ریخته ام،‌ میدانی؟ نه!‌ نمیدانی. تو زن نیستی،‌ تو آن زنی نیستی که بیست سال فریاد عدالت سر داده باشی و به هر کجا با همه توهین ها و تحقیرها و تعرض ها باز هم آرام ننشسته باشی. من که یک سال و اندی است در هر ساعت و دقیقه به خودم نفرین می کنم و برای تلاش هایم می گریم،‌ بغض ها و اشکهایم فقط در حمام و تشناب می ریختند چون جای دیگری نبود.

تو چه میدانی که من چی کشیده ام وقتی تعقیب می شدم،‌ چه می دانی که از سایه هاِ و صداها پشت سرم چقدر ترسیده ام،‌ چه میدانی از آنروزی که راه خانه ام را کج کردم و در طول پنجاه متر چند بار خدا خدا کردم و آخر هم پا به فرار گذاشتم تا شاید به دست آنان نیافتم،‌ چه میدانی از ترسی که در دل زنی است که شوهرش را ایست داده اند و می خواستند به زور از دهانش بگیرند که کارمند دفتری است و او را با خود ببرند.

تو چه میدانی که چگونه من تمام دار و ندار و زندگی ام را رها کردم و به امید یافتن جایی امن این راه را برگزیدم تا با لبخندی مصنوعی به فرزندانم بقبولانم که نه زندگی خوب است. چه میدانی از دل زنی که صدها وعده به فرزندانش داده است که نمیداند که می تواند حتی یکی از آنها را برآورده کند یا خیر. تا پیش فرزندانش شرمنده نشود. تو چه میدانی که دیدن اشک فرزند فقط برای نداشتن یک قاشق چقدر سخت است،‌ تو چه میدانی که دیدن بغض و اشک سیل آسای فرزند که لحظه تحویل سال می ترکد و جاری می شود یعنی چه،‌ تو چه می دانی که دیدن اشک فرزند در حمام به خاطری دوری از عزیزانش یعنی چه،‌ تو چه میدانی که فرزندت چیزی را بخواهد اما بگوید فقط نگاه می کنیم ولی نمی خریم (مامانی بیا موترک ها ره سیل کنیم،‌ من می فامم فقط سیل می کنیم ولی نمی خریم،‌ بیا سیل کنیم). تو چه میدانی،‌ تو چه میدانی،‌ تو چه میدانی؟؟؟؟؟؟؟

 

۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

من دار را خواهم ...

اینجا زمین
اینجا زمان
غبارآلود است
اینجا هوا مسموم و نامطلوب است
دلم تنگ است
زمین سنگ است
درخت ها همه دار اند و
پیچک ها همه ریسمان...

هوا خواهم
زمین را، این زمان را، آسمان را خواهم
هم اکنون من دار را خواهم

بامیان (25 سپتامبر 2012)

۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

به آفتاب سلامی دوباره نخواهم داد

به آفتاب سلامی دوباره نخواهم داد

دست زمین را خواهم گرفت
دست گور،

دست عزرائیل را
شادمانه تکان خواهم داد

به دار خواهم زد کنار پنجره
چهره عبوسم را

صدف،
دریا
و دامنت را پاک کن مادر

من این حق را دارم


۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

من، تو و ما ...

من
تو
و ما
مردمانی از جنس خاک و زاده در خاک
همچون تمام زمینیان.

اینجا زمین و زمینیانی،
خاک را با خون یکجا کرده اند و
بر ما روا داشته اند

آنجا زمین را تنگ
بر ما داشته اند و
آسمان را سنگ
.
به جرم چی؟
فقط شاید
که من هم زمینی ام
به قتل کی؟
فقظ شاید
به قتل بی گناهی ام

چرا با من
چرا با تو
چرا با ما
چنین تکرار در ... کشتار؟


(24 جدی 1391، بامیان)

۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

عروسی آسمان


اینجا آسمان می بارد
ستاره هایش را به زمین داده است
و انگار عروسی دارد
تک بید مجنون زمین را
چه زیباست این عروس
...
اما کودکانی در دخمه سرد و تاریک
می لرزند
کسی آنها را به این عروسی دعوت کرده است
ولی
درد
سیاهی
و آتش
خوابهایی است شیرین

(سه شنبه 31 جنوری 2012 برابر با یازدهم دلو 1390 بامیان)

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

پیامک


پیامکی دارم
"می خواهم صحبت کنیم"
باطری تلفن هم راضی نیست
نمی خواهد صحبت کنم

پیامک
"هستی؟"
"چرا جواب نمیدهی؟"

نمی خواهم ادامه بدهم
همین جا تمامش می کنم همنوا با باطری
"حرفی برای گفتن ندارم"



(چهارشنبه اول فبروی 2012 برابر با دوازدهم دلو 1390 بامیان)

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

روزهای کودکی

شب سیاه و قیر
روز روشن و کبود
باز هم که خالی است
خالی و سیاه، نه خوب
شاید این دل من است
همچنان تهی و پوچ

روزهای کودکی
می کنم همیشه آرزو
کاش می شدم همان
آن چموش بور بور
کوچه های پنج متری و
صاف و صادق و کبود

آسفالت کوچه ها
سنگ فرش خانه ها
سایه و پیاده رو
جدول و پل، آب رو
آفتاب گرم ظهر
در کنار کنار آب رو
وای یاد شان بخیر
یاد روزهای خوب


(سه شنبه 14 آگست 2012)