۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

کمی هم آسمانی!

می روم آنسوی بیسو
تا کنم دل را تهی از
هر چه درد و غم بود او
دلی خواهم فقط نیکو
فقط پاک و
فقط خالی،
دلی خواهم فقط آبی!

۴ نظر:

طاهری گفت...

آدینه ها
فریاد میشود گلوی خسته ام را
زیردندان های خاطراتت
کفش های همیشه مانده در خم_ کوچه
...
آنسوتر از بیسوها
زمانیست
که کفش را باید شست
چشم ها را باید بست
گردهای کهن سالی ایام_ به باد رفته

آنجا دلیست فرورفته در پهنای آسمان
دور از لبان شعار
دلیست آبی
و
کمی هم آسمانی!

ـــــــــــ

درود و تمنیات بی پایان مرا بپذیریذ
امروز فرصت مناسب حالم شد تا به وبلاگ وزین تان سربزنم، بدون هیچ گونه تذویر و ریا کاری واقعا زیبا خواندنیست.
بارها گفته بودم، و بازم میگم، میتونی گر بخواهی
پیروز و کامگار باشی

علی شاه ظریفی گفت...

به به! بنویس تا دلت شود خالی.

Farhad گفت...

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
...که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

علی‌شاه ظریفی گفت...

بانو سلام! خبر داری که به روزم؟