می روم آنسوی بیسو
تا کنم دل را تهی از
هر چه درد و غم بود او
دلی خواهم فقط نیکو
فقط پاک و
فقط خالی،
دلی خواهم فقط آبی!
۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه
۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه
یاد
غروب شد، دلم
در آن زمین دیشبی
کنار خواهرم،
برادرم...
نیامده ست با من او
آبها درختها و کوههاست
که بین ما نشسته اند
کاش دوباره صبح می شدو...
...
دلم کنار من و با من است.
در آن زمین دیشبی
کنار خواهرم،
برادرم...
نیامده ست با من او
آبها درختها و کوههاست
که بین ما نشسته اند
کاش دوباره صبح می شدو...
...
دلم کنار من و با من است.
۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه
پرشور اما خالی و خاموش
این منم تا بیابانها،
خالی
تا به دریا،
پرشور
تا ابدیت،
خاموش.
خالی!
پرشور!
خاموش!
نعره می زند استخوانهای فرسوده فصل باد.
این
منم...!
۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه
شب
شب است و ماه دیگر نمی خواهد
بروی همگنان من
که از هر سو به او محتاج،
بتابد تا شوم خرم
من او را باز می خواهم
نمی خواهم بدون او
شود شامم سیه چون قیر
شب است و ماه را می خواهم
سپید و پاک
تنها در دل این شب سیاهی ها.
بروی همگنان من
که از هر سو به او محتاج،
بتابد تا شوم خرم
من او را باز می خواهم
نمی خواهم بدون او
شود شامم سیه چون قیر
شب است و ماه را می خواهم
سپید و پاک
تنها در دل این شب سیاهی ها.
اشتراک در:
پستها (Atom)